جدول جو
جدول جو

معنی شامه شش - جستجوی لغت در جدول جو

شامه شش
(مَ یِ شُ)
غشاء جنب. (لغات فرهنگستان). غشاء جنب ریه. جلد غشاء داخلی سینه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جامه شو
تصویر جامه شو
کسی جامه های مردم را می شوید، لباس شو، رخت شو، گازر
فرهنگ فارسی عمید
اندازۀ امتداد دو دست درحالی که دست ها را به طور افقی از هم بگشایند، ارش، رش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاه وش
تصویر شاه وش
شاه مانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاه فش
تصویر شاه فش
شاه وش، شاه مانند
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ یِ شُ)
حبابچۀ ریوی. حبابهای متعلق به ریه
لغت نامه دهخدا
(یَکْ کَ /کِ / یِکْ کَ / کِ گُ)
بمعنی شانه زن باشد. رجوع شود به شانه زن:
من و تو شانه کش زلف ناله های همیم
بیا بجایزۀ هم دهان هم بوسیم.
طالب آملی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(هَْ وَ)
مرکب از: شاه + وار، پسوند نسبت و اتصاف و لیاقت، چون شاه، هر چیز لایق شاه، (فرهنگ نظام)، هر چیز خوب و نفیس و اعلا که لایق پادشاهان باشد از جواهر و اسباب خانه و مانند آنها، (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از سروری)، بر هر چیز مرغوب و ممتاز در نوع خود اطلاق شود:
می گسار اندر تگوگ شاهوار
خور بشادی روزگاری نوبهار،
رودکی،
بخندید خندیدنی شاهوار
چنان کآمد آوازش از چاهسار،
فردوسی،
بیاراست لشکرگه شاهوار
به قلب اندرون تیغ زن صد هزار،
فردوسی،
بهر بدره ای در ده و دو هزار
پراکنده دینار بود بد شاهوار،
فردوسی،
یکی خانه ای دید نو شاهوار
ز زر و گهر بوم و بامش نگار،
اسدی،
از شاهوار بخشش او ظن بری که او
محمود تاج نیست که محمود تاجدار،
سوزنی،
چو شعر من شرف استماع سلطان یافت
شدم توانگر از انعام شاهوار ملک،
مختاری (از جهانگیری)،
تا دیرها نیارد چرخ زمردین
از کان روزگار چو من لعل شاهوار،
کلامی (از جهانگیری)،
- جامۀ شاهوار، جامۀ شاهانه، جامۀ ممتاز در نوع خود:
پس آن جامۀ شاهوار آورید
بدان سرو سیمین فرو گسترید،
فرالاوی،
بیاورد آن جامۀ شاهوار
گرفتش چو فرزند اندر کنار،
فردوسی،
بفرمود آن تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامۀ شاهوار،
فردوسی،
ز دینار گنجیش پنجه هزار
بدادند با جامۀ شاهوار،
فردوسی،
- جشن شاهوار، جشن بزرگ و مجلل و پرشکوه، (از آنندراج) :
دیده ام در دولت و ملک ملک سلطان بسی
بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار،
میرمعزی (ازآنندراج)،
- درّ شاهوار، دری که بی بها بود و آن را شهوار و یکدانه نیز گویند، بتازیش ’در یتیم’ نامند، (شرفنامۀ منیری)، مروارید بی همتا که آن را در یتیم گویند، (ناظم الاطباء) :
آن یکی دری که دارد بوی مشک تبتی
و آن دگر مشکی که دارد رنگ در شاهوار،
منوچهری،
بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید
هم گنج شایگانت و هم در شاهوار،
منوچهری،
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین در شاهوار مرا،
ناصرخسرو،
دری شاهوار از صدف رحم بمهبط ظهور آمد، (سندبادنامه ص 42)،
زین واسطه خاک بد گهر را
کان در شاهوار بیند،
نظامی،
... بدانکه هر جا گل است خار است ... و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است، (گلستان سعدی)،
می خور بشعر بنده که زیبی دگر دهد
جام مرصع تو بدین در شاهوار،
حافظ،
، نوعی از مرواریداست که سفید و صافی و براق و آبدار است و آن را به اعتبار مختلف در خوشاب و نجمی و عیون نیز گویند، (جواهرنامه)، قسمی مروارید، (الجماهر فی معرفه الجواهرص 156)،
- لؤلؤ شاهوار، یا لؤلؤ ملکی، اشرف اقسام مروارید، (از الجماهر بیرونی ص 127)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مخفف شاه ارش است یعنی ارش بزرگ و آن مقداری است از سرانگشت میانین دست راست تا سرانگشت میانین دست چپ وقتی که دستها را از هم بگشایند و آن را بعربی باع و بترکی قولاج گویند، و آن بمقدار پنج ارش کوچک باشد و ارش کوچک از سر انگشت میانین دست است تا مرفق که بندگاه ساعد و بازو است. و شاه رش را به این اعتبار پنج ارش میگویند. (برهان قاطع). یعنی پنج رش، چه پنج را شاه گویند. (شرفنامۀ منیری). پنج ارش را گویند. (فرهنگ جهانگیری). واحد طول، و آن از سرانگشت میانین دست راست است تا سرانگشت میانین دست چپ. آنگاه که دستها را از هم بگشایند و آن معادل پنج ارش کوچک است:
فرو برد بنیاد ده شاه رش
همان شاه رش پنج کرده برش.
فردوسی.
به رش بود بالاش صد شاه رش
چو هفتاد رش بر نهی از برش.
فردوسی.
ز بن تا سر تیغ بالای او
چو صد شاه رش کرد پهنای او.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
شاه وش. شاه مانند. نظیر شاه در بلندی و مقام. همچون شاه. همانند شاه:
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه فش گشت با فر و یال.
فردوسی.
هر آن کس که شد در جهان شاه فش
سرش گردد از گنج دینار کش.
فردوسی.
بدو گفت ساقی ایا شاه فش
چه داری همی جام زرین بکش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
واحد طول و آن از سر انگشت میانین دست راست است تا سر انگشت میانین دست چپ آن گاه که دستها را از هم بگشاید و آن معادل 5 ارش کوچک است باع قئلاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه رش
تصویر شاه رش
((رَ))
شاه ارش. ارش، واحد طول و آن از سرانگشت میانین دست راست است تا سرانگشت میانین دست چپ، آن گاه که دست ها را از هم بگشایند و آن معادل پنج ارش کوچک است، باع، قولاج
فرهنگ فارسی معین
بلوز بافتنی
فرهنگ گویش مازندرانی
مال شماست متعلق به شماست
فرهنگ گویش مازندرانی